معنی فیلسوف بنام قرن 20
حل جدول
پوپر
فیلسوف قرن 20
راسل
فیلسوف بنام یونانی
ارسطو
تالس
فیلسوف قرن پنجم
امام محمد غزالی
فیلسوف بنام یونان باستان
ارسطو
لغت نامه دهخدا
بنام. [ب َ] (ع اِ) همان بنان است که سر انگشت باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
بنام. [ب ِ] (ص مرکب) بانام. مشهور. معروف. نامی. نامدار. نامور. نام آورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). نامدار. مشهور. معروف. (فرهنگ شعوری):
سراپرده ٔ شاه ایران تمام
بگرد آمده پهلوانی بنام.
اسدی.
|| بافتخار. بمردی. بسربلندی:
بگویش که در جنگ مردن بنام
مرا بهتر آید ز گفتار خام.
فردوسی.
همی گفت کامروز مردن بنام
به از زنده و رومیان شادکام.
فردوسی.
|| همنام باشد که به ترکی ادآش گویند. (برهان) (آنندراج). سمی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
فیلسوف
فیلسوف. (معرب ص، اِ) مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی. (برهان). معرب از فیلوسوفوس یونانی به معنی دوستدار حکمت. کسی که فلسفه داند. حکیم. ج، فلاسفه. فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است. حکیم با قوه ٔ عقل و استدلال منطقی پی به حقایق می برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد. فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات، ولی فیلسوف در همه ٔ علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند. (از فرهنگ فارسی معین):
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آیدروان و جان.
بوشکور.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین ؟
بوشکور.
تو گر بخردی خیز و پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای.
فردوسی.
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد.
فردوسی.
وز آن فیلسوفان رومی چهل
زبان پر ز گفتار و پرباد دل.
فردوسی.
فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای زشت. (تاریخ بیهقی).
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
درهای آسمان معانی گشوده بود.
خاقانی.
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم.
خاقانی.
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن.
نظامی.
کمترین فرعون چستی فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف.
مولوی.
عقل فرعون زکی ّ فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف.
مولوی.
وزیری فیلسوف جهاندیده ٔ حاذق با او بود. (گلستان).
طبیبان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین.
سعدی.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بلندآوازه، سرشناس، شهیر، مشهور، معروف، نامآور، نامدار، نامور، نامی،
(متضاد) گمنام
گویش مازندرانی
بندام
فرهنگ فارسی هوشیار
مشهور، معروف، نامی، نامدار، نام آور
فرهنگ معین
همنام، معروف، مشهور. [خوانش: (بِ) (ص.)]
معادل ابجد
709